حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن. کجای این قصه میلنگه؟

دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتباه دید] منو تا اونور کهکشان همراهش میبره.

اینکه مسائل روزمره کل وقتتو بگیره میشه یه معضلی که راه برای دوس داشتن خودت کمتر بشه.

چیکار باید کرد؟ این مشکلو کجا باید حل کرد.؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها