{In search of lost spaces}



احتمالا شده تا بحال شنیده باشین که "ما تجربمون بیشتره" یا اینکه " ما بهتر میدونیم" و یا "ما صلاح تورو میخوایم"! و با این بازی کلمات جوون تر ها رو مجبور به کاری میکنن که بر خلاف میلشونه!!

چه استعدادهایی که تو این گرداب غرق نشده و چه سالهایی که برای لذت نبردن از زندگی اجباری تلف نشده!!

چی میشه که جبر خونواده ها انقدر زیاد میشه که آدما رو از عشق کردن با چیزی یا کسی که دوس دارن منع میکنن؟!

تا دنیا دنیاس یه جای خالی تو قلب آدما باقی میمونه که جاش با هزاران هزار ثروت و جایگاه و نام پر نمیشه.

حسرت به دل آدما نذاریم.


میخوام از آدمایی بگم که میان تو زندگیمون ، ماهی میشن و میشینن وسط حوض دلمون.شبا هم ماه میشن که نورش تو همون حوض، دل میبره.همین باعث میشه بهشون بگیم دلبر.اما خیلی عجیبه که تا متوجه توجه بی حد ما میشن، یه نیروی منفی ایجاد میشه که انگار میخواد همون ماهی قرمز کوچولو،نهنگ بشه،اون ماه سفید، تار بشه و حلاصه کمر میبنده به قتل هرچی دوس داشتنه!!
این احساس از کجا سرچشمه میگیره رو نمیدونم.اما اینو میدونم، دوس داشتن لیاقت میخواد، تا اونجایی که اگر ثابت بشه این آدم لایق دوس داشته شدن نیست، اون موقه س که روزگارت سیاهه .شباتم تاریک تر از همیشه و خلائی میاد تو جونت که هرچی میگردی دلیلشو نمیدونی. میگذره تا یکیو دوس داشته باشی و اونم همون بلا رو سرت میاره.و همونجا که دلت گرفت، تنها شدی، همون لحظه س که عالم کارشو درست انجام داده و با یه لبخند رضایت بخش میره به سمت توازن زندگی های دیگه.
همینه همش.
تمومش.
بهتر نیست خوب باشیم؟ مگه چقد قراره زنده باشیم آخه ؟!

حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن. کجای این قصه میلنگه؟

دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتباه دید] منو تا اونور کهکشان همراهش میبره.

اینکه مسائل روزمره کل وقتتو بگیره میشه یه معضلی که راه برای دوس داشتن خودت کمتر بشه.

چیکار باید کرد؟ این مشکلو کجا باید حل کرد.؟


همه ی ما در طول روز هزاران فکر به ذهنمون میرسه که بعضیا مهم و برخی دیگه هم انقدر سطحی هستن که بدون جزئیات میگذرن و تموم میشن.یه قسمت از این فکر ها شامل پیش فرض ها هم میشن.پیش فرض های ما یا به نوعی قضاوت ها، میتونن یکی از تاثیر گذارترین مسئله برای تصمیم گیری هامون باشن.

همه ی پیش فرض های ما همیشه درست از آب در نمیان.مثلا تا نصف یه رمان رو میخونیم و بقیش رو حدس میزنیم (بدا به حال نویسنده اگر پیش بینیمون درست باشه!)، یا رفتار آدم های دور و برمون.چقدر میتونه پیش بینی نشدن رفتار طرف مقابل جذاب باشه و گاه خطرناک.

اما فرضیه ی من در خوندن ذهن دیگران و اون حس ششمیه که بیشترمون بهش اعتقاد داریم.چقدر میشه پازل پیش فرض ها رو درست کنار هم چید و از این اثر هنری جدید لذت ببریم؟ این راهش تحلیل رفتار دیگران و یا تفسیر داده هاییه که وقایع بهمون میده که گاهی پیش میاد بعضی رخدادهای پیش بینی نشده تمام معادله رو بهم میریزه و همین باعث میشه زندگی و آدمای اطرافمون کسل کننده نباشه!

نتیجتا میخوام بگم اگر تمام چیزایی که میخوایم بدستشون بیاریم در طی یه رخداد فکری بدون هیچ کم و کاستی باشه، یه جای کار میلنگه. یا زندگیمون انقدر سادس که هیچ حادثه ای زحمت وارد شدن به خودش رو نمیده و یا انقدر احمقانس که وارد شدن بهش فقط گرداب رو یه گودال آب نشون میده.دنیا جذابیتاشو برای آدماش تو جای درست رو میکنه.

 


احتمالا شده تا بحال شنیده باشین که "ما تجربمون بیشتره" یا اینکه " ما بهتر میدونیم" و یا "ما صلاح تورو میخوایم"! و با این بازی کلمات جوون تر ها رو مجبور به کاری میکنن که بر خلاف میلشونه!!

چه استعدادهایی که تو این گرداب غرق نشده و چه سالهایی که برای لذت نبردن از زندگی اجباری تلف نشده!!

چی میشه که جبر خونواده ها انقدر زیاد میشه که آدما رو از عشق کردن با چیزی یا کسی که دوس دارن منع میکنن؟!

تا دنیا دنیاس یه جای خالی تو قلب آدما باقی میمونه که جاش با هزاران هزار ثروت و جایگاه و نام پر نمیشه.

حسرت به دل آدما نذاریم.


میخوام از آدمایی بگم که میان تو زندگیمون ، ماهی میشن و میشینن وسط حوض دلمون.شبا هم ماه میشن که نورش تو همون حوض، دل میبره.همین باعث میشه بهشون بگیم دلبر.اما خیلی عجیبه که تا متوجه توجه بی حد ما میشن، یه نیروی منفی ایجاد میشه که انگار میخواد همون ماهی قرمز کوچولو،نهنگ بشه،اون ماه سفید، تار بشه و حلاصه کمر میبنده به قتل هرچی دوس داشتنه!!

این احساس از کجا سرچشمه میگیره رو نمیدونم.اما اینو میدونم، دوس داشتن لیاقت میخواد، تا اونجایی که اگر ثابت بشه این آدم لایق دوس داشته شدن نیست، اون موقه س که روزگارت سیاهه .شباتم تاریک تر از همیشه و خلائی میاد تو جونت که هرچی میگردی دلیلشو نمیدونی. میگذره تا یکیو دوس داشته باشی و اونم همون بلا رو سرت میاره.و همونجا که دلت گرفت، تنها شدی، همون لحظه س که عالم کارشو درست انجام داده و با یه لبخند رضایت بخش میره به سمت توازن زندگی های دیگه.
همینه همش.
تمومش.
بهتر نیست خوب باشیم؟ مگه چقد قراره زنده باشیم آخه ؟!

حس میکنم 24 ساعت انقدر کمه که نمیشه تمام زندگی رو درش گنجوند.کارامو توی یه فایل زیپ به شب میرسونم و هنوز کلی کار نکرده و حرف نگفته و شنبه هایی که هرگز نمیرسن. کجای این قصه میلنگه؟

دلم تنگ میشه گاهی از این منی که غرق شدم توی سرسرای این دنیای بی انتها.گاهی انقدر بزرگ میشم که مسائلم جدی و جدی تر منو به سمت زوالی میبرن که هرگز نه حقم بوده و نه خواستمش.گاهیم اینقدر کوچیک میشم که خودمو توی عالم رها شده میبینم.به آسمون نگاه میکنم و ارتفاع [یا شاید اشتباه دید] منو تا اونور کهکشان همراهش میبره.

اینکه مسائل روزمره کل وقتتو بگیره میشه یه معضلی که راه برای دوس داشتن خودت کمتر بشه.

چیکار باید کرد؟ این مشکلو کجا باید حل کرد.؟


سرگردانی بد چیزیه.تند و تند همه ی مراحل زندگی رو طی میکنیم و زور میزنیم که سریع ترم انجامشون بدیم.خاصیت همه ی آدما همینه.

آخر همش میایم میشینیم یه نفس راحت میکشیم.انگار یه حسی میاد سراغمون که خب که چی؟ این همه دوییدی چی شد؟ این نقطه ی سرگردانی بد چیزیه.یه احساس خلاء که خودت نمیتونی پرش کنی.کسیم نمیتونه کمکمی کنه.

نمیدونم این شرایط رو چجوری میشه باهاش تا کرد.اما خیلی ذهن آدمو درگیر میکنه و ممکنه حتی به یه خوره ی ذهنی تبدیل بشه.پس بهتره قبل اینکه به جاهای باریک بکشه راه حلی براش پیدا کنیم.

فکر میکنم یه راه حل موثر میتونه یاد گرفتن چیزای تازه باشه یا  به چالش کشیدن خودمون با دانشای قبلی.با به کار بردنشون تو یه حرفه یا هر چیز دیگه ای که میشه خلاقیت رو باز به زنگی برگردوند.

به هر حال مراحل زندگی بالا پایین داره و بهتره تو شرایط عجیب غریب هم از راه حل های عجیب غریب تر علیهش استفاده کرد!


هر روز پولدارا پولدارتر میشن و فقیرا فقیرتر.چرا؟

جوابش خیلی سادس.یه حقه ای این وسط هست که نمیذاره آدما به زندگی ایده آل برسن!

از خیلی سال پیش که تکنولوژی اومده،زندگی آدما تغییرات زیادی کرده.کارا راحت تر شده و دسترسی ها آسون تر.اما به جای این دسترسی ها داریم چی میدیم؟ پولمون،امنیتمون، حریم خصوصیمون و گاها جانمون. شبکه های اجتماعی اختراع  شد برای ارتباط هرچی بیشتر آدما که فاصله معنایی نداشته باشه. اما بعدش تبدیل شد به جایی برای دنبال کردن یه سری(که بی شک حماقت پیشَشونه) که بهمون القا کنن چیکار کنیم، چطوری زندگی کنیم و حتی معیارهای زیباییمون رو اونا تعیین کنن!! یه لحظه نگا کنید به اطرافیانتون.چند نفر بغیر از اونایی که واقعا مشکل تنفسی داشتن،خودشون رو به تیغ جراحی برای زیباتر شدن سپردن؟مگه به همینجا ختم میشه؟ بعدش نگا میکنی اونی نیست که میخوای.باید ترمیم کنی.بعدش گونه باید بذاری.بعدتر لب پروتز و باااااز هم اینا ختم ماجرا نیست!!! چرا به نظرتون خود جراحا اکثرا عملی نیستن؟! wink چقدر زیبارویان دروغین و پوشالی داره جامعه رو پوشش میده؟همه هم شکل هم.کیه که داره این بازی رو میچرخونه که انقد آدمارو شبیه مترسک کنه و خودش بشیه و به حماقت آدما بخنده؟

مثال زیاد میشه آورد.بعضی خودشیفته ها از سادگی مردم پول درمیارن که سرمایه دارها رو به هدفشون نزدیک تر کنن.هر چند ماه یه بار گوشی ای رو به بازار عرضه میکنن که واقعا با مدلای ارزون تر خودش فرقی نداره.اما کلاس داره چون اکثر سلبریتی ها دستشون دارن و ما باید هزینه ی چند برابری رو برای کلاس داشتن پرداخت کنیم.اما کی انتخاب کرده کی سلبریتی باشه؟(خودمون!)

ملموس ترین مثال دیگه ای که میشه گفت، چند تا از لوازم آرایشی که ما خانوما استفاده کردیم چند سال پیش حتی وجود هم نداشتن و امروزه به لطف شبکه های اجتماعی هر روز به تعدادشون اضافه میشه که واقعا هیچ ضرورتیم نداره؟! 

خلاصه که انگار هیپنوتیزم شدیم تو این دنیا و هیچی دیگه مهم نیست غیر از بهترین بودن اونم از لحاظ داشتن وسایل و قیافه ی خوب! پس اخلاق این وسط چی میشه؟ انسانیت کجای بازیه؟ عشق کجاست؟ داریم گم میشم تو تبلیغات و دروغ. یه خورده بهش فکر کنیم بد نیست.دنیا همش همین نیست و خلقت انسان هم انقد دلیلش احماقه نیست که داریم دنبالش رو میگیریم.


حجم کلافگی بعضی روزا خیلی زیاده و نمیشه هیچ جوره ازش خلاص شد.هی خودتو سرگرم میکنی یا خودتو غرق کار میکنی یا حتی تو باشگاه انقد کلافه ای که حین شمردن دمبلا داری زور میزنی زودتر تموم شه.

نوشته هدف داشتن، ورزش مناسب و دوری از تنبل میتونه گره گشا باشه.همه ی اینا هم باشه اما انگیزه ای برای رسیدن به هیچ کدوم نباشه، یا تهش بگی خب آخرش که چی؟ این کلافگی رو بیشتر و بیشتر و ادامه دارتر میکنه.

هی برمیگردم به گذشته و انرژی زیادی که داشتم؟کجا رفتن اون انرژی بی پایانی که 12 ساعت مدام کلاس داشتم و بعدش با انرژی کارای بعدیمو انجام میدادم؟ ینی چی میشه آدم انقد بزرگ میشه که روزمرگی دلشو میزنه و تمام انرژیشو تحلیل میبره؟

بعضی احساسات هستن که با درمانای روانشناسی هم جواب میدن.شاید باید خوابید، بعدش یه چای خوش رنگ خورد و زندگی رو از تو شروع کرد.

پی نوشت این متن فقط با آهنگ

KING RAAM تکمیل میشه.


تو مسافر عشقی و من هر دم در یادت.

فکر کردن به تو، چنان در بیداریم جاریست، که هر لحظه حضورت را احساس میکنم.

چشمانم را هم که میبندم، کنارمی.اما اینبار پر رنگ تر.زیباتر. ملموس تر.

این پاییز فقط دستانت را کم دارد تا کوچه های باغ فردوس را قدم بزنیم و کنار کوچه ی دلبر عکسی به یادگار بگیریم و من از این عشق سرمست شوم و انتظار باز دیدنت را هرچه طولانی، هرچه بیشتر بکشم.

 


میدونید، در فاجعه آمیزترین وضعیت ممکن برای اونایی که علم رو به ثروت ترجیح دادن هستیم.کسانی که خودشون رو در مراکز علمی چندین سال حبس کردن تا برای علم کاری بکنن،الان که تموم شده بعد از خروج از دانشگاه چیکار دارن میکنن؟

در بدو ورود به دنیای کار متوجه میشه که ای دل غافل،از دانشگاه چیزی عایدش نشده و باید مهارت هایی رو یاد بگیره که در دانشگاه یادش ندادن. بعد گذروندن 10 تا دوره ی جور وا جور و پر هزینه به بحث شیرین گشتن دنبال کار میرسیم. هی میگرده و میگرده تا کاری که سالها براش زحمت کشیده رو پیدا کنه. زنگ و رزومه و مصاحبه های مختلف رو از سر میگذرونه، بعد کارفرما (که معمولا مدرک تحصیلیشم حتی خیلی کمتره) بهش میگه ماهی 1 میلیون بدون بیمه و با بیمه 700 هزار تومن بهت میدیم. اگرم قبول نکنی انقدر هستن که قبول کنن.

این آدم مفلوک ما که تازه با واقعیت روبرو شده، حیران و سرگردون منتظر یه معجزه میشه، که سر و کله ی استخدامی های جور وا جور در میاد.با شوق و ذوف نگاشون میکنه.بالاخره پیدا میکنه. یه نگا به تعداد نفرات میندازه.1 نفر، 2نفر. که اونم کنارش نوشته شده اگه جا موند براتون میگیم بیاین!

لپتاپو میبنده و 18 سال درس خوندن تو یه آن از جلو چشمش میگذره.دوستش که آرایشگر شده، یه بازاری شده، الان زندگی تشکیل داده.اما اون چی؟ علم، اگر بدون هزینه ای که ساپورتش کنه باشه، هیچ ارزشی نداره.کاش اینو وقتی سرش باد داشت و از علم حرف میزد و شوق داشت و روزا و شبا رو پای مقاله و کتاب میگذروند میفهمید. نه بعد این همه. نه بعد جوونی ای که روی صندلی های سخت دانشگاه با اخلاق نه چندان خوب اساتید و کتابخونه و آزمایشگاه های بد بو گذشت.

پی نوشت: یه سر به کتابخونه ها بزنید.همه دارن زبان میخونن که برن.همه ی کلاسای زبان پر از دانشجوهای دکترا و ارشد شده که دارن آماده میشن برای تافل و آیلتس.درخواستای ویزا انقد زیاد شدن که صف مصاحبه ی سفارتا شده 2 ساله.چیکار داریم میکنیم وافعا؟


مغز ما سیستم مقاومتی در مقابل تجربه های جدید داره که روزانه داریم باهاش مواجه میشیم و این چنان قدرتی داره که باعث میشه بچسبیم به چیزا و آدمایی که اطرافمونن.

اما دقیقا قانون به دست آوردن چیزای جدید اینه که قدیمیا رو ول کنیم و تجربه کنیم.

سخت ترین قسمتشم همین دل کندنه.دل کندن از خواب.از دارایی.از آدما.ولی وقتی تصمیم گرفته شد و راه که افتادی.هم ترست میریزه و هم زندگی قشنگیاشو بهت نشون میدهlaugh.


نمیفهمم آدمایی رو که فقط یه نظریه تو ذهنشون دارن و همون رو به همه تحمیل میکنن.و یه خورده فکر نمیکنن ممکنه افکار دیگه، نظریات و اخلاقیات دیگه ای هم توی دنیا وجود داشته باشه.اصرار مداوم و خود بزرگ بینی شدید و قبول داشتن بی چون و چرای خودت و پیچیدن یه نسخه برای همه همونقدر مسخرس که کار دیگران رو بی ارزش کنی برای اینکه خودت بهش نرسیدی!

نمیدونم کی قراره این رفتار رو ریشه کن کنیم و برای فرداهایی که همه رو برای دنیایی قشنگ تر آماده کنیم.دنیایی که نه حسادت درش جایی داره،نه خود شیفتگی و نه هیچ صفت بد دیگه ای که دیگران رو آزار بده.

پی نوشت:

این تابستون بهم یاد داد حتی اگه با چنین آدمایی برخورد داشتم، بحث نکنم، خودخوری نکنم، نطری ندم، چون منم همونقدر حقیر میشم.همونقدر پلید. این آدما هم بالاخره یادش میگیرن.ینی دنیا بهشون نشون میده.اما امیدوارم اونروز باشم و ببینم.

روزگارت بخیر تابستون 98


رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده.

بارها غم این کلمات را میان رقص شعله ها دیدم که بی مهابا با باد یکی شدند.

راستی چشم دخترکانی که چشم انتظار روزهای بهترند را دیده ای؟

شبهایی که پایان ندارند را چطور؟

کوله باری از زخم هایی که سالها با خود حمل میکنیم را کجای راه زندگی باید بگذاریم و پرواز کنیم؟

انتظار برای روزهای نیامده بدترین زندگی است که میشود هر انسانی تجربه کند.و امان از رسیدن آن روز.

سالها انتظار برای وصال، دستپاچگی می آورد.ترس می آورد و گاهی عقب رفتن.

سالها روزها را پشت هم میگذراندم برای شبهایی که ازان خودم است.زخم هایی که همراهم بود را همه دیدند.اما وقت رسیدن، وقت وصال من آن او نبودم باید.

گویی وقت رسیدنش گذشته بود و چیزی درونم شکسته بود که نمیتوانستم لبخندی به لب آورم.

شاید تمام زندگیم را اشتباهی انتظار کشیدم.

شاید زندگی آن چیزی نیست که انتظارش را میکشیم.شاید هیچ طلسمی نباید از ازل شکسته میشد.شاید هم عشق، راهی برای رهایی شبهایمان است نه مسیری برای وصال.


یکی از زشت ترین کارایی که یه استاد میتونه انجام بده داده سازیه برای بالا بردن اچ ایندکس و مرتبه ی علمیش با یه روش خیلی غیراخلاقی.

اینا باعث میشن کلی داده های غلط به علم اضافه بشه و گاهی حتی مسیر خیلی از پژوهش ها رو به مسیرای نامعلومی بره.

درست باشیم.تو هر جایگاهی.چه یه دستفروش باشیم چه یه استاد.


میدونستی من ذوق میکنم با برف؟
میدونستی برف برام پُرِ حالِ خوبه؟
تو خیابونِ پر از درختای زرد و نیمه افتاده، دونه های سفیدِ رو سرم آروم آروم آب میشن.قدمامو کندتر میکنم.

چشمامو میبندم. صدای خندتو میشنوم و ردِ لبخندی روی صورتم میمونه.
پارسال، بعد کریسمس برف اومد،

بعدِ ذوق کردنم برای‌ اولین برف، خندیدی،

انقدر شیرین، انقدر آروم که من برای اولین بار میخواستم برای خنده ی کسی بمیرم.

ینی میشه باز صدای خندتو بشنوم ؟


 بعضی وقتا شرایطی برامون پیش میاد که دوسشون نداریم، اما چنان تاثیر مثبتی روی زندگیمون داره که غیرقابل تصوره.مثه رفتن به دانشگاهی که دوسش نداریم اما استادی اونجا هست که چیزایی که برای آینده لازمه رو بهت میگه.

یا از دست دادن کسی که بعدش مسبب آشنایی با یه فرد دیگه میشه که اون خودتو به یادت میاره.

خدا قطعا بهترینو برامون میخواد، فقط ازمون صبر میخواد.همین.


توانایی ارتباط با دیگران حقیقتا مغز رو در حالت های چالش با انواع شرایط قرار میده.موفق هم کسیه که بتونه خودش رو در تمام شرایط کنترل کنه. هر آدمی از میلیاردها سلول تشکیل شده که این سلول ها با تنش ها بر اساس ژنتیک و محیطی که درش قرار میگیرن واکنش نشون میدن( که تو این دوره ی ما تنشا کم نیست و روزانه با انواع مختلفی از اونا سر و کار داریم!). پس واکنش های ما بر اساس خیلی فاکتورهای دخیل با هم متفاوته که در مواردی افراد حساس تر رنجش بیشتری میبینن و اثراتش رو روی زندگی خودشون و اطرافیان و روابط اجتماعیشون میبینیم.

یکی از این تنشا،اینه که تمام مدت یکی به فکر رنجوندن دیگران باشه که خودشو بهتر نشون بده(حقیقتا این آدما حقیرن)، که همین به خودی خود یه نقطه ضعف محسوب میشه که مربوط به همه ی اقشار جامعس و بزرگ و کوچیکم نداره.

میدونی، دنیای ما خیلی بیشتر از اونچه فکر کنی به مهر نیاز داره.لطفا یکی از منتشرکنندگان تنشای این دنیا نباش.

همین!


نمیدونم چه اتفاقی میفته که آدما انقدر سطحی میشن و دیگه چیزی نیست که براشون جذاب باشه!رفاقت، محبت، صمیمیت! ما عمیقا بهشون نیاز داریم.
اما انقدر سطحی از همه چیز، آدما‌ و احساسات میگذریم که یادمون میره، شاید اینا آخرین بار باشه.شاید هرگز تکرار نشه.
میدونی، نمیشه دلگرم‌ بود به بودن کسی این‌روزا. عجیبه.خیلی عجیب‌.


من برای رسیدن به مقصد هر روزم سه تا تاکسی سوار میشم.امروز اما عجیب شروع شد. تاکسی اولی بیشتر ازم گرفت به بهونه ی گرونی بنزین.تاکسی دوم هزینه ی روتینش رو به بهونه ی خورد نداشتن بیشتر از یه خانم مسن گرفت. تاکسی سوم، دو برابر ازم پول گرفت و وقتی پرسیدم که گروه شده؟ چنان بله ی محکمی گفت که ترجیح دادم بحث نکنم. نمیدونم چند درصد ماها تو سختیا پشت همیم.اما همینکه هر روز داریم حق هم رو ضایع میکنیم، از هم سوء استفاده میکنیم به بهونه های مختلف، انگار پشتمون بهم سرد میشه.انگار دنیا کدرتر میشه.انگار مهربونی داره نابود میشه.

امروز، یه قسمت از وجودم شکست.با دیدن آدمایی که بهم رحم نمیکنن.

بیاید تو هر شرایطی همو درک کنیم و آدم خوبه ی زندگی خودمون و دیگران باشیم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها